ماجرای درگیری تامکت ایرانی با ۱۳ جنگنده عراقی "قسمت اول"
اواخر اسفند ماه سال ۱۳۶۳ بود که تازه عملیات بدر تمام شده بود و بر و بچههای خلبان مامور به پایگاههای درگیر هر کدام به پایگاه ها و محل خدمتی اصلیشون برگشته بودند، نزدیک شب عید بود و ما هم گفتیم خوب این خواست خدا بوده
![ماجرای درگیری تامکت ایرانی با ۱۳ جنگنده عراقی "قسمت اول"](https://arshani.ir/uploads/images/2023/12/image_750x_656d50c578a04.jpg)
اواخر اسفند ماه سال ۱۳۶۳ بود که تازه عملیات بدر تمام شده بود و بر و بچههای خلبان مامور به پایگاههای درگیر هر کدام به پایگاه ها و محل خدمتی اصلیشون برگشته بودند، نزدیک شب عید بود و ما هم گفتیم خوب این خواست خدا بوده که برای اولین بار بعد از انقلاب امسال شب عید را در کنار خانواده بسر ببریم.
تو همین حال و هوا بودیم که صدام نامرد شهر زنی را به صورت خیلی ناجوانمردانهای و درست دو سه روز مانده به عید آغاز کرد، که بلافاصله طی یک تلفنگرام آنی از طرف معاون عملیات نیرو دستور صادر شد که کلیه خلبانان اف ۱۴ که در ستاد نیرو خدمت میکنند و بقول ما (همه پیر و پاتالها) در کمترین زمان خودشان را به پایگاههای هفتم و هشتم شکاری برسانند
خوب من هم که تازه دو روزی بود از پایگاه ششم بوشهر به محل اصلی خدمتم در ستاد نیرو و امور ایثارگران بازگشته بودم، بلافاصله و با اولین پرواز ایران ایر همان روز خودم را به شیراز رساندم و به محض ورود به ترمینال شیراز حضور خودم را تلفنی به جناب سروان خلبان عطاالله معصومی که افسر عملیات و برنامه نویس گردان بود اعلان نمودم، که آن هم نامردی نکرد و برای دو ساعت بعد ما را برنامه کرد که بریم پرواز و در منطقه جنوب پرواز کنیم.
محل اسکان من در این ماموریت در یکی از مهمانسراهای ویلائی VIP شیراز و در جوار خلبانان تانکر بود که آنها هم بطور مرتب و بصورت نوبهای دائما بین تهران و شیراز در ماموریت بوده و تامین کننده اصلی بنزین هواپیماهای شکاری اف ۱۴ و اف ۴ در پروازهای منطقه بودند البته بدون کوپن که آن زمانها مد شده بود!!
تعیین شده بود که من بجای اسکان در این محل در منزل ویلائی جنب همین مهمانسرا که متعلق به رفیق و همکار عزیز و مجردمان جناب سروان خلبان غلامحسین هاشم پور (شاغلام خودمون) بسر میبردم و عموما هم سایر دوستان اعم از خلبانان شکاری و یا خلبانان تانکر میهمان در پایگاه در مواقعی که پرواز نداشتند در همین منزل دور هم جمع میشدیم و روزگار را با هم میگذراندیم.
دو سه روزی از اقامت من و انجام پروازهای معمول گشت هوائی در منطقه جنوب از مبداء شیراز گذشته بود که بعد از ظهر از گردان اطلاع دادند شهید بابایی دنبال شما میگردند و در صورت امکان با ایشان تماس بگیرید.
که از دیسپچ پست فرماندهی سؤال نمودم، ایشان کجا هستند که من تماس بگیرم؟
پاسخ داد الان نمیدانم کجا هستند ولی آن موقع که شما پرواز بودید (صبح) ایشان از امیدیه زنگ زدند، در همین گیر و دار که من در پی پیدا کردن محل ایشان بودم، تلفن زنگ زد و از آن طرف خط شهید بابابب سراغ بنده را میگرفت چون میدانست که هر زمان به شیراز بروم پیش شاغلام اتراق میکنم و هر کسی هم اگر پرواز و یا کار شخصی نداشته باشد در همون حوالی بسر میبرند....
لذا شماره منزل ایشان را گرفته بودند و بدنبال بنده حقیر میگشت، تلفن را برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی معمول سؤال کردم عباس جون چه خوابی دیدی, روز اول عیده عیدی میخواهی بدی؟
که در جوابم با همان لهجه شیرینی که داشت گفت: برادر مثل اینکه شب عیدیه در جوار شاغلام و عطا و کمال و خلیل و ایرج..... جمعتان جمع بوده و خیلی بهتان خوش گذشته است؟، پس به همین خاطر امشب هواپیمای شماره ... بردارید و بدون کابین عقب هواپیما را ببرید اصفهان، که آنجا نفر کم داریم
گفتم حالا چرا بدون کابین عقب و شب؟ میترسی بلائی سر یکی از اونا بیارم؟ که گفت نه ببم جان، یکی از هواپیماها اصفهان در آنجاست و چون خودشان کابین عقب کم دارند شما بدون کابین عقب اون هواپیما را ببر و در اصفهان ماموریتهای واگذاری آنجا را انجام بده ضمنا انجا هم تنها نیستی رفیقات هستند که سر گرم باشید!؟!
خوب بعد از این دستور شفاهی و لبیک گفتن ما طبق معمول، کمی سر بسر هم گذاشتیم و سؤال کردم دنبال کوپن موپن که نیستی؟
خندید گفت نه ببم خدا نکند، زبانت لال بشد، و بعد خداحافظی کردیم و بلافاصله با گردان تماس گرفتم و در خواست آماده نمودن هواپیمای مورد نظر ایشان را جهت پرواز به اصفهان برابر امریه شفاهی معاونت عملیات بعد از غروب آفتاب را نمودم.